عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده...

ساخت وبلاگ
يه کم پيش با رامین شب بخیر گفتیم و خدافظی کردیم تا فردا. خدا خودش ميدونه که امید دیدنش سر پا نگهم داشته. رفتم پشت پنجره و به سفیدی برف ها نگاه کردم. درختایی که با پنبه پوشیده شدن، درست مثه کاردستی های مهد کودک. دیروقته اما چراغ بعضی خونه ها روشنه. دارن چکار میکنن؟! ممکنه پدر بزرگ و مادر بزرگی که تو اون خونه زندگي میکنن سالهای گذشته، با کلی عشق و شوق، از هم دور افتاده باشن؟ دلم ميخواد بدونم لحظه دیدارشون چطوري بوده؟ بعضی وقتا احساس میکنم اون لحظه رو طاقت نمیارم.اون خانوم و آقا حالا که دختر و پسر و نوه و عروس و داماد دارن، حسشون به هم مثه روز اول آشناییشونه؟! روز اول آشنایی... رفتیم تو زیباترین کوچه های دنیا قدم زدیم. دستشو آورد سمتم، مشتاق تر از اوني بودم که حتی لحظه ای درنگ کنم. روز اول بال عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 201 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

امشب شبه سومه که تا چراغو خاموش میکنم بغض میگیره گلومو! چند شبه که بعد از خدافظی اشکا خودشون میان! من بی تو خیلی خستم! طی روز به خودم ميگم:آفرین منصوره خیلی قوی بودی، فک نمیکردم دووم بياري!  

حس میکنم چند شبه که هر شب دارم میمیرم و چند صبحه که دارم از نو زنده میشم! دلیل این زندگی و زنده بودن، عشقه! که عشق خود تویی!

عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : خداحافظی, نویسنده : cheshm-baz بازدید : 179 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

مثلن پشت تلفن چطور صحبت کنی که لرزش صدات معلوم نشه؟!!!!

مثلن چطور صداهای توی سرتو ساکت کنی و مثل همیشه حرفاي پر امید بگی...نگاهش میکنم و لبخند میزنم و میبینم چقدر عاشقشم، یاد اون زمانی میفتم که دستشو میذاشت زير گونه م.... ميگه وای که چه نگاهایی میکنی منصوره! ميگم چه نگاهایی؟ ميگه عاشقانه... 

عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

آره راستی بهار اومده! بهار شده!  هنوز اون شادی ای که باید تو دلم حس کنم رو حس نکردم، هنوز اون عیدی که باید رو ندیدم! بهار من شاید ده یا یازده روز دیگه میاد! میاد و برفای سر کوهای دلم آب ميشه! میاد و پروانه های رنگی رنگی شروع میکنن به بال بال کردن و پرواز... آره پرواز! پروانه های کوچولو و ظریف چنان بال میزنن که منو دلمم میریم تا آسمونا. شايدم بالاتر! 
برچسب‌ها: زمستون برو بهار بیا عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 182 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

سیزده بدر امسال قشنگ بود زدیم به طبیعت قشنگ گلمکان و صبح، کلی پیاده روی توی هوای مه گرفته و خوردن از آب قنات و جمع کردن چوب برای آتیش کبابی وشب، پانتومیم و فیلم ترسناک و خوابيدن توی سردترین هوای ممکن با يه بخاری نفتی!  صبح چاهارده مشهد بودیم و با حالِ خوشِ بعد از يه خوابِ کیف دار چشمهامو مالوندم و گوشیو برداشتم که به رامینم زنگ بزنم و صبح بخیرِ تو رختخوابی بگم بهش...  اما يه خبر بد قبل از همه چی انرژی خوبمو کم کرد! خبری که هنوز باهاش کنار نیومدم! آقای رفوگران مهربون و دوسداشتنی چرا باید سکته کنه آخه؟ چرا مرگ اینقد نزدیکه! چقد خوش صحبت بود این آقا!  چقد احوال رامینو از من میپرسید و هنوز صداش تو گوشم هس که ميگف لهستان، بارای خوبی داره، حتمن همش میره اونجا؟! با خنده هم ميگف! منم میگفتم نهههه ب عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

افکارتو آبی نگهدار منصوره! زمان داره میگذره! بعضی وقتا نگران اتفاقاتی ام که تو این مدت میفته! داره چی يه ما میده، چی از ما میگیره؟! داره با ما چکار میکنه؟ چه شکلی مون میکنه؟! زمان چیز عجیبیه!  میگذره و خیلی وقتا با خودم ميگم کاش تندتر بگذره! بگذره و همه این مدت دوری تموم بشه و باز میترسم! زمان رو نميشه به عقب برد، پس منصوره درست عمل کن! وقتی که باید با خنده و دلخوشی میگذشت و تو با دل پر از عشق، برای کنکور آماده میشدی، به دلتنگی و گریه و بیحوصلگی داره میگذره! برچسب‌ها: آی منصوره با تو ام, ترس + نوشته شده توسط منصوره در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۶ و ساعت 3:15 | عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : افکارتو, نویسنده : cheshm-baz بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

چند دقیقه پیش مشهد زلزله شیش ریشتری اومد و ما ترسون ترسون  رفتیم پناه گرفتیم! مامانم چقد نگران من بود و انگار فقط میخواس منو نجات بده، مامان دوسداشتنی و مهربون من...

آیا این اون چیزی نیس که ازش میترسیدم؟ اینکه توی اوج دوری و کوتاهی ِِ دست از عشق، بمیرمو و آرزوی یک روز زندگی کردن با رامین.... 

خب فعلن که بخیر گذشت و من باید مثه همیشه به ترسها پشت کنم و اميدوارانه لبخند بزنم...


برچسب‌ها: ترس, مامان عشقه, امید عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

لحظه دیدار نزدیک است

يه طور عجیبی خوشحالم! گریه و خنده قاطی شده ولی هنوز اشکم نیومده! نمیخوام فردا گریه کنم و غمگین بشيم بعد از شیش ماه دوری...

+ نوشته شده توسط منصوره در دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۶ و ساعت 1:29 |

عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11

عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... گفتی میدانی عزیز یعنی چه؟ و برق زد چشمهای من از این ندانستن دلچسب که نتیجه اش گرفتن جواب از صدای تو بود...عزیز دلم، گاهی که ناخواسته یادم می آید از آن روزهای تلخ بودنم بی تو، از روزهایی که فرسنگ ها فاصله بینمان بود و راه گریزی جز تحمل نبود راه گریزی جز روز کردن شب ها و شب کردن روز ها نبود،دوباره و چندباره تنم به لرزه می افتد، من تا پیش از این، انقدر ها قوی نبودم که خالی شدن زندگی ام را تاب بیاورم. قوت زندگی من قوت تن من و قوت روح من تو هستی مرد شکست ناپذیر من. آن چیزی که هر صبح دلیلی میشد برای لبخند زدن بعد از شب-گریه و ناخواسته به خواب رفتن، آن چیزی که هربار در آن بیابانِ برهوت خسته بر زمین افتادم دستگیرم میشد، آن چیز خاص و کمیاب که گاهی چوبدستی عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده......
ما را در سایت عزیز روزهای... گذشته و حال و آینده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cheshm-baz بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:11